2777
2789
عنوان

داستان من و حجی پارت دوم

1464 بازدید | 39 پست


عصر یکی از روزای دراااااااااز تابستون که حوصلمونم خیلی سررفته بود و رو پله های جلوی در اتاقمون نشسته بودیم با هدی 
خیلی اتفاقی و تکانشی و البته خجالتی طور به هدی گفتم من از داداشت خوشم میاد 🥲🫶
هدی یهو یه تکونی خورد گفتم داداشت خیلی بامزس من حتی از سرکچلشم خوشم میاد ..
بعد یهو دلم ریخت که دلمو ریختم بیرون 🥲🥲
بهش گفتم این یه رازه بین خودمون بمونه‌ خیلی قاطع گفت باشه 
اما متاسفانه بین خودمون نموند و هدی از روی بچگی رفت و به خانوادش گفت 😑💔🥲
دفعه بعد که هدی اومد تهران و خونه خواهرش ینی زنداییم بود من رفتم پیششون موندم داییم اینا خونه مادربزرگم زندگی میکردن
و هدی تو راه پله خونه مادر بزرگم 
پرده ازین دهن لقی برداشت و من تو دلم اهی کشیدمو گفتم واااااای چه غلطی کردم اخه اون زمونا اصلا همچین چیزایی جایی توخانواده ها نداشت 🥲
اگر کسی میفهمید واقعا تیکه بزرگم گوشم بود 🥲🤦‍♀️
از دست هدی ناراحت بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود حتی نتونستم بهش بگم چرا گفتی خودکرده را تدبیری نبود 🥲🤦‍♀️
فکر اینکه محمدو ببینم در حالیکه رازمو میدونه فکر اینکه خاله و پسرخاله هارو ببینم در حالیکه همه میدونن تو دلم چه خبره دیوونم میکرد برام مرگ تدریجی شده بود روزشمار رفتن به شمال گذاشته بودم🥲🥲🥲
فکر کن همچین فشاری رو یه دختر بچه ده دوازده ساله تنها به دوش بکشه ..💔
خلاصه بهار شد رفتیم شمال ما تو شهرم خونه داشتیم و اونجا میموندیم خیلی وقتا، بعد برای دیدن فامیل میرفتیم. اون سال یادمه سرمون برای دیدوبازدید خیلی شلوغ شد و خونه خاله هی عقب افتاد تاجاییکه داشتم نفس راحت میکشیدم که دیگه خونشون نمیریم اما دنیا خواب دیگه ای برام دیده بود و ما اخرین روز حضورمون توی شمال به خونه خاله دعوت شدیم...
رنگ از رخسار من از درون و بیرون پرید 🥲🥲🥲

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

منم میخونم، بذار

من هنوز بچگی نکردم،ولی لباس بزرگسالی تنم کردند،اونم اشتباهی واسه ام دوخته بودند،تنگه برام،،حالام میخوان بزور لباس پیری تنم کنند..من هنوز همون دخترک5،6ساله ام،که  پای چرخ خیاطی مادرم مینشستم تا پیرهن جدیدمو زودتر بدوزه و بپوشم.چه ذوقی میکردم.من هنوز دلم مثل گنجشک کوچیکه،زود میشکنه و زودی هم با یه پفک آشتی آشتی میشه،،من داره موهام سفید میشه ولی هنوزم یه جوجه رنگی دلمو شاد میکنه.وقتی بچه هام بهم میگن مامان،وحشت میکنم،یعنی من کی اینقدر بزرگ شدم که بشم تکیه گاه دو سه تا وروجک..منو ببرین بدین به مامانم تا گوشه ی چادرش رو بگیرم و باهاش برم حرم تا برگشتنی برام بستنی بخره،من بچگیمو میخوام!!!
به احترام سایرین گذاشتما وگرنه بااین یه فیلتیق استقبال اصلا گذاشتنم نمیاد🥲😒

محمد یا هادی؟

یک روز رسد غمی به اندازه‌ی کوه  یک روز رسد نشاط اندازه‌ی دشت  افسانه‌ی زندگی همین است عزیز  در سایه‌ی کوه باید از دشت گذشت!  "مجتبی کاشانی"

به احترام اوناییکه می‌خونن توی یه تاپیک بذار تاپیک جدا نزن

یک روز رسد غمی به اندازه‌ی کوه  یک روز رسد نشاط اندازه‌ی دشت  افسانه‌ی زندگی همین است عزیز  در سایه‌ی کوه باید از دشت گذشت!  "مجتبی کاشانی"

بابام اتوبوس داشت و من جام همیشه رو صندلی اخر اتوبوس بود انگار همه میدونستن سند اون صندلی اخر به نام منه هیچکس از چند قدمیشم رد نمیشد چه تنهاییا رو اون صندلی حس نکردم چه فکرای قشنگی که توی سرم نیومد 
همه و همه تک و تنها رو اون صندلی گذشته بود 
الانم فقط صندلی و خدا شاهد لرزش قلبم بودن و داشتم تمام تلاشمو میکردم که اولا عادی باشم دوما با اون فهم نصفه نیمه کودکانم بقیه رو منصرف کنم حتی وقتی ماشین ترمز کرد و بابام دستی اتوبوس رو بااون صدای گوش کر کنش کشید باز امید داشتم کنسل کنیم رفتنو اما نشد و همه از ماشین پیاده شدن منم انگار دارم برای اجرای حکم اعدام میرم 
پاها بیجون لبا سفید ضربان قلب در بالاترین حالت ممکن و بالاخره از پله های جلو در خونشون رفتم پایین و وارد شدم


پایان پارت دوم‌ 🥲🫶 

سلام..بقیشو هم بزارید😊

مردی با لباس👔 و کفشهای گرانقیمت👞 به دیواری خیره شده بود و میگریست😯 نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم، نوشته بود: این هم میگذرد😊 علت را پرسیدم گفت: این دست خط من است. چند سال پیش در این نقطه هیزم می فروختم، حال صاحب چندین کارخانه ام.پرسیدم پس چرا دوباره به اینجا برگشتی؟؟ گفت: آمدم تا باز بنویسم: این نیز بگذرد....گر به دولت برسی مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی😍😍.سلامتی آقامون امام زمان صلوات📿📿


 
رفتم جلو و خاله و هدی و خواهر برادرای دیگه رو جلو روم دیدم خیلی گرمتر از قبل بودن و منم هی گرمتر و گرمتر میشدم 
احساس میکردم تو لپام زغال روشن کردن هر لحظه داره به گداخته شدن نزدیک و نزدیک تر میشه 
هادی رو که دیدم دیگه به درجه گداختن رسیدم و از حرارت زیاد پناه بردم به دستشویی خودمو تو اینه نگاه کردم ولی اونی که تو اینه بود نمیشناختم 
تو دلم تسبیح کاش هدی به کسی نمیگفت میچرخوندم 🥲
هادی بدجور تابلو محبت میکرد اصلا اهل نشون دادن محبت نبود اما وقتی موقع غذا شد و اومدم به بدبختی نشستم سر سفره اومد نشست تنگ دل من🥲🤦‍♀️
حالا منم معذب هی دست و پامو جمع میکنم اما هادی ول کن معامله نبود 
صداش میکردن میگفتن به نیکی برس (اسمم نیکی گذاشتم تبلیغ نشه 🥲😂)
اونم کم نمیگذاشت پلو میریخت یه دونه مرغ گنده چپوند رو ظرفم و اصلا یه بساطی که من حالا خیلیاش از یادم رفته 🥲🫶😂

خلاصه که اقا ما لو رفتیم و روزهای طلایی من شروع شد.

بابام اتوبوس داشت و من جام همیشه رو صندلی اخر اتوبوس بود انگار همه میدونستن سند اون صندلی اخر به نام ...

چه جالب صندلی اخر میشستی واسه خودت میرفتی هپروت🤣🤣

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

رفتم جلو و خاله و هدی و خواهر برادرای دیگه رو جلو روم دیدم خیلی گرمتر از قبل بودن و منم هی گرمتر و گ ...

اون چند سالش بود؟😂😂😂

روحِ برخواسته از من تهِ این کوچه بایست/ بیش از این دور شوی از بدنم می میرم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز