رفتم جلو و خاله و هدی و خواهر برادرای دیگه رو جلو روم دیدم خیلی گرمتر از قبل بودن و منم هی گرمتر و گرمتر میشدم
احساس میکردم تو لپام زغال روشن کردن هر لحظه داره به گداخته شدن نزدیک و نزدیک تر میشه
هادی رو که دیدم دیگه به درجه گداختن رسیدم و از حرارت زیاد پناه بردم به دستشویی خودمو تو اینه نگاه کردم ولی اونی که تو اینه بود نمیشناختم
تو دلم تسبیح کاش هدی به کسی نمیگفت میچرخوندم 🥲
هادی بدجور تابلو محبت میکرد اصلا اهل نشون دادن محبت نبود اما وقتی موقع غذا شد و اومدم به بدبختی نشستم سر سفره اومد نشست تنگ دل من🥲🤦♀️
حالا منم معذب هی دست و پامو جمع میکنم اما هادی ول کن معامله نبود
صداش میکردن میگفتن به نیکی برس (اسمم نیکی گذاشتم تبلیغ نشه 🥲😂)
اونم کم نمیگذاشت پلو میریخت یه دونه مرغ گنده چپوند رو ظرفم و اصلا یه بساطی که من حالا خیلیاش از یادم رفته 🥲🫶😂
خلاصه که اقا ما لو رفتیم و روزهای طلایی من شروع شد.