اول بگم شاید کلمات نتونن سختای من رو توصیف کنن
بچه ها مامانم بشدت ساده بود و بابام بشدت زورگو
کلی مامانم رو کتک میزد
همیشه حسرت به دل بودیم
بابام پولاش رو خرج زنای خراب میکرد ما هیچی نداشتیم بخوریم
همه بچه ها تو مدرسه مسخرم میکردن هیچکس باهام دوست نمیشد
ی بار انقدر داداشم گرسنش شد و ما پول نداشتیم گفت آجی بیا بریم ی پفک بدزدیم
رفتیم ی پفک دزدیدیم
وای باورم نمیشه داداشم گریه میکرد و میخورد میگفت باورم نمیشه دارم ی چیزی میخورم ک مزه داره(اون موقع ما فقط آب میخوردیم با نون)
بچه ها اونموقع ما حتی روغن نداشتیم رب نداشتیم..
مامانم افسردگی شدیییید گرفته بود..
همه اذیتمون میکردن حتی توی فامیل
با اون وجود من درس خوندم و فرزانگان قبول شدم امسال میرم دهم
اذیتای بابام صد هاااااا برابر شده
هیچ شغلی نداره
معتاده
از صبح تا شب تو خونست
توهم میزنه
جانباز مغز و اعصابه
با زنای خرابه(۶٠ سالشه)
من کلاس ششم میرفتیم کوچه های کناریمون درس میخوندم توی سرما و بارون و..
انوقت دوستام همشون توی رفاه کاملا یکیشون خونشون قیطریست یکیشون الهیه
انوقت من امسال مجبورم از شهر ری تا قیطریه رو با مترو برم
لطفا برام دعا کنین