من یک دختر دارم که از خودم نیست از مردی هست که باهاش ازدواج کردم
بالای ده سال هست که برای دخترم مادری کردم و خیلی عاشقشم خیلی دوسش دارم به حد مرگ دوستش دارم...مدام نگرانشم
یکی از آشناهای شوهرم امشب خونمون بود با مادر شوهرم
خیلی رانندگی اون آقا وحشتناکه من درگیر شام درست کردن بودم بعد دخترم اومد گفت میشه باهاشون برم بیرون گفتم نه به هیچ وجه قبلا هم به دخترم گفته بودم می ترسم با اونا بری بیرون
بعد مهمونام رفتن و برگشتن شام خوردن داشتن می رفتن خونشون گفتن واسه چی نذاشتی بچه بیاد مادر بزرگ بچه ناراحت شده نذاشتی بیاد گفته طفل معصومم رو نداشته یک دوری بزنه
من ده ساله دارم دخترمو بزرگ می کنم آیا همین قدر حق ندارم براش که نگرانش بشم و ندارم هرجایی بره؟؟ وقتی اون آدم اینقدر وحشتناک رانندگی میکنه. هنوز بعد ده سال برای خانواده شوهرم نامادری حساب میشم.امشب کلی اشک ریختم. شوهرممم هیچ وقت هوامو نداشت. جز خیانت کاری نکرد... خودممم نذاشت مادر شم
به این دخترم که دل بستم مدام باید جواب پس بدم.بابا بچمه نمی خوام هرجا اونا خواستن بره