سلام
اول خودم بگم
یکی از دوستام تعریف میکرد که همه ی گروه دوستیشون که چندتا زن و شوهرن رفته بودن باهم سفر و خونه یکیشون رفته بودن
خلاصه اول صبح بودو همه در حالت خواب و بیدار بودن که زنگ در میخوره از تو ایفون میبینن که پدر شوهرس و بنده خدا هی زنگ و زنگ
پدر شوهره از یه شهر دیگم اومده بود
و اینا جواب نمیدن از ترس اینکه بیاذ بالا پیرمرد زنگ میزنه بهه مرده اونم جواب نمیده که بره
خلاصه زنه هم جلو همه دوستاشون در میاد میگه من هزار بار به شوهرم گفتم که بابات که میخواد بیاد باید از قبل خبر بده این مار زشت همیششه
بنده خدا پدره نگران شده بود به هردوشونم. نگ زده بود ولی اونا ج ندادن