امروز داشتم با خدا درد دل می کردم و گفتم خدا تو که عشقم رو بهم ندادی در زندگی بهم کمک کن
همون لحظه جلو چشام سیاهی رفت چون سر پا بودم با سرعتی تعادلم رو از دست دادم که با سر خوردم به دیوار و دماغم شکست سرم باد کرد و دستم هم شکست
فردا هم میخوام برم بیمارستان
شما هم اگر از این اتفاق ها براتون افتاده بگید
احتمالا قراره تو بیمارستان یه دکتره عاشقت بشه
واای ببخشید خندم گرفت. ایشالا همون بیمارستان کیس ازدواجت را میبنی
نه با خودم عهد کردم بجز عشقم با هیچ کس ازدواج نکنم منظورم از کمک از لحاظ های دیگه بود که نتیجش این شد
یادمه دعا کردم با یه پسر پولدار مومن با شخصیت اما زشت ازدواج کنم که کسی نگاش نکنه
همچین شخصی اومد و شرایط جوری شد که ازدواج کردم باهاش
به دلم نمیشینه دارم دوره عقد جدا میشم
من از خدا شوهر نخواستم نتیجش این شد
