داستان از اینجا شروع شد
مامانم رفته بود پیش زن دایی بابام بهشون سر بزنه
اتفاقا با بابا و خواهرم رفته بودند
همینکه در حیاط باز میشه پسر دایی بابام که شاید دو سه سالی ندیدیمش و هیچ خصومتی نداریم و اصلا هیچ وقت مشکلی نداشتیم میاد تو حیاط
تا مامان و بابا و خواهرمو میبینه حمله ور میشه سمتشون بدون دلیل
تا اخرین لحظه مامانم فکر میکرده میخواد بیاد جلو سلام علیک کنه
چاقو رو میگیره سمت مامانم مامانم فرار میکنه سمت ماشین و خواهرم میدوئیده تا فرار کنن بهت زده بودن. از اونور دستش از اینا کوتاه میشه دنبال پدرم میکنه و سنگ میزده سمتش بابام میخواسته باهاش گلاویز بشه مامانم میاد بابام رو میکشه سمت ماشین پسره هم دنبال پدرم چاقو رو میکشه روی گردنش هیچ کسی هم دور و بر نبوده زن دایی باابم میدوئه ببینه چی شده دنبال اون میفته اصلا یه صحنه ای از تجسمش حالم بد شده از ظهر. این معتاده نمیدونم تاثیر چی بوده
باابمو میرسونن دکتر بخیه میزنن دستشو
زن دایی هم پاش شکسته و خواهرم و مادرم سالم هستند
الکی الکی حالمون رو گرفتن
الان از ظهر پاسگاه و شکایت