من بعد ده سال کلا رفتم خونه خالم و اینا فامیل هامو دیدم بعد کلا پیش پسرخالم بودم چون با اون احساس راحتی بیشتری میکردم اختلاف سنی مونم زیاده ها گوشیش و میگرفتم عکس دوست دختراشو میدیدم چتاشو میخوندم چون با دخترای فامیل نمیتونم جور بشم زیادی مثبتم حالا کاری ندارم جالبه همه اونجا داشتن مارو به چشم نامزد میدیدن بعد ی پسرداییم دارم دقیقا با همین سن بعد این قضیه اصلا با من دیگه درست صحبت نمیکرد حتی فش داد کسی ک همیشه به من محبت میکرد همیشه با این معذبم بعد دید با پسرخالم چقدر صمیمی ام دیگه عید برگشتیم خالم منو برا پسرش خواستگاری کرد ما باهم صحبت میکردیم میدونم از من خوشش میاد همش ام میگفت بیام ببنیمت
حالا پسردایی بزرگم ک زن و بچه داره اون روز به مامانمم گفته دخترت با فلانی حرف میزنه زیر نظرش بگیر و از اون برا این شوهر در نمیاد و تو دهات دیدم حرف میزدن 😑 الان برا من سواله من گناهی انجام دادم ؟؟؟ گناه من چی بوده واقعا حالا خوبه طرف غریبه نیست شب تا صبح تو ی خونه بودیم
من از ترسم بهش گفتم دیگه بهم پیام نده و زنگ نزنه کلی دلش و شکوندم موضوع ام نگفتم بدتر سر بشه کلی قسم خالمو خورد ک دیگه هیچ وقت حتی بهم پیام نمیده
واقعا عذاب وجدان دارم الان احساس تنهایی میکنم اما با اونم میترسم حرف بزنم باز پسردایی هام دعوام کنن