ولی چون شوهر من پیش همه بهش حرف زده بود و پشت من درومده بود و خیلی حرف بارش کرد از اون روز ب بعد مادرش هر وقت از دور شوهر منو میدید اخم میکرد و پشتشو میکرد
البته پدرش نه ،اون بعدش سلام علیک داشت
حتی اومده یود سیلی ب دخترش زده بود
اخه خیلی حرفای زشتی زده بود و همسایه ها شنیده بودن
اینارو گفتم ی خلاصه ای باشه از قبل
مادرشوهرم ک فوت شد یهو تو مراسم فک و فامیلاش پیدا شدن
مادربزرگی داره ک من خبر نداشتم تو کار دعا و جادو و ایناست
تو مراسم هر بار ک میومد رفتارای عجیبی داشت نسبت ب من
البته هم مادرش هم مادربزرگش
ولی اصلش مادربزرگه بود
من تو مراسم تو قسمت صاحب عزا نشسته بودم این جاری هی میومد به یه بهانه ای میگفت شیرینی بخور چای بخور کیفتو بزار کنار راحت باشی
من اون موقع ماجرای دعا رو خبر نداشتم ولی کلا محل جاری هم نمیذاشتم و کنارش نبودم چون اصلا خوشم ازش نمیاد ولی بعد مراسم ب شوهرم گفتم مادربزرگه فلانی از دور با اخم منو نگاه میکنه
مامان جاری منو با اشاره دیدم نشون مادربزرگه داد اونم موقعی ک همه دارن گریه و زاری میکنن
من یهو چشمم افتاد بهشون و بعد سرمو پایین انداختم
ک بعد از مراسم تو خونه شوهرم کفت مواظب باش اینا اهل دعا و اینا هستن
من کلا قبل و بعد زیاد با اینا روبرو نمیشدم چون حس خوبی بهم نمیدادن
در حدی ک مادرش وقتی میومد خدافظی کردن از جلوی من رد میشد سلام علیک نمیکرد منم محلش نمیذاشتم
کلا انگار من خاری بودم تو چشم بقیه