بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که فردا چون شود دیگر نمانیم
نه اینجا قصه ای از غصه ماند
نه خنده در صدای غم بخواند
من و تو عاشقی را شیوه بودیم
دریغا خود نه ! یک آیینه بودیم
اگرچه مستی ام بی می معماست
من اینجام و هوای دل همینجاست
خدایا باختم من هستی خود
کنون افسوس بر این مستی خود
نه قدری ماند اینجا تا بدانیم
نه اسمی از قریبی تا بخوانیم
چو بلبل چچهی کردن غزلها
بهار است و نرفته فصل سرما