من پدر خودم خیلی سال پیش فوت شده پدرم برادر بزرگ بوده
بعد فوتش تمام اموال منو خواهرمو عموها و پدر بزرگ بالا کشیدن یه مقدار ناچیزی به ما ارث رسید...
بعد سالها ما کلا از اون شهر رفتیم و با عموها هم رفت و آمد نداشتیم فقط دورادور گاهی میدیدیمشون...
البته عموها هیچ کدوم خیری از زندگی هاشون ندیدن بخوام تعریف کنم خیلی طولانی میشه...
فقط اینو بگم یکیش که تو جوونی فوت شد سالها بعد از پدرم، دوتاشم معتاد شدن که یکیشون زنشم طلاق گرفت اموالشم از دست داد کلا آواره شد...
حالا منم ازدواج کردم توی یه شهر دیگه
با مادر شوهرمم یه نسبت دور دارن عموهام، میشناسن همو..
یبار نصف شب عمو کوچیکه که معتاد وآواره شده اومد در خونه ما(که اونموقع با مادرشوهر مشترک بود)تا کی جلوی در گریه کرد ولی پدر شوهرم اجازه نداد بیاد داخل....
یبارم تازگی اومد در خونه خودمون ساعت۱۱ شب من آیفون برداشتم صدام کرد دیدم اونه دیگه صدام درنیومد گذاشتم سرجاش چون میدونستم شوهرمم اجازه نمیده بیاد داخل...
با اینکه خیلی دل خوشی ازشون ندارم ولی دلم میسوزه برای این یدونه و بخاطر این کارم عذاب وجدان دارم ولی به خدا اختیار و اجازشو نداشتم خونه راهش بدم تازه ۵ صبحم شوهرم میخواست بره سرکار اصلا جور نبود بیاد خونمون بخوابه...
ولی با اینکه ما ازشون خیری ندیدیم دلم میسوزه کاش یه روز این خاطرات کلا از یادم بره....😔