خلاصه گذشت هرجوری بود اما من دلم باهاشون صاف نشد
نمیگم توقع داشتم پاشن بیان کارامو بکنن اما خیلی کارا میتونستن بکنن و نکردن، خلاصه اون ادعا های مادر و خواهری پوچ بود و زمان سختی کنارمون نبودن
به هرحال من تصمیم گرفتم رابطه دوری دوستی داشته باشم و گفتم تا زنگ نزنن نمیزنم ، سردتر برخورد میکنم و کم هم سر میزنم از این به بعد
جاریم خیلی آدم خون گرم و خوبیه اون مرتب هم به مادر شوهرم سر میزنه و تماس میگیره
حالا شوهرم هی از اون تعریف میکنه که خدا خیرش بده هوای مامان رو داره و ...
من حس میکنم به در میزنه که دیوار بشنوه
حالا شما بگید من چیکار کنم؟ واقعا دلم باهاشون صاف نیست آخه
هیچ گله ای نکردم اما نمیتونم هم مثل قبل باشم
حق دارم یا ته؟