بشدت بی حوصله و بی اعصاب شدم
ی مسئله ای پیش اومد ی بحث بین منو خانوادم
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم بدنم کووووفته است
سریع ی صبونه خوردم اومدم اتاقم بیرون نیومدم تا شب
بعد رفتم نماز خوندم برگشتم باز
اونجا خانوادم فهمیدن ی چیزیم هست مامانم فک کرده قهرم
در صورتی ک واقعا بی حال بودم و بشدت بی حوصله
خواستم چن بار برم بیرون حوصله نداشتم و استرس داشتم یخورده
بعد امروز خیلی وخیم تر شد
من خیلی مهمون نوازم بشدت
امروز مهمون اومد در رو قفل کردم نشستم
مامانم کلی نفرینم کرد فقط زل زده بودم ب دیوار
بشدت هم گریه میکنم
الانم س روزه لب ب هیچی نزدم جز صبح ها ک ی چیزی میخورم
نمیدونم چم شده
تازه هم رفتم بیرون فقط یی احترامی شد
ن ب کسی سلام کردم ن با کسی حرف زدم( مهمون داشنیم)
بعدشم برگشتم
خیلی بد شد خیلی