از ترس و استرس نمیخونم
اینقدر هی بهش فکر میکنم که دلم میخواد مغزمو دربیارم و متلاشیش کنم
انگار یه خوره تو جونمه
میتونم ساعت ها به دیوار خیره بشم بدون اینکه کاری کنم
خانوادم چند سال اخیر خیلی ازم انتظار داشتن و بهم استرس وارد شد ولی دیگه ولم کردن و میگن هرطور خودت خواستی دلشون میسوزه
ولی من انگار دیگه نمیتونم برگردم انگار یه چیزی وجودمو قفل کرده دست و پامو بسته
لرزش دست ورتپش قلب دارم هر لحظه
باید چیکار کنم با خودم
میخوام فقط بعد همه داستانا پشیمون نباشم
حداقل واسه امتحان نهاییا و کنکور تیر یه کاری کنم
خستم خیلی زیاد
به نظرتون چیکار کنم:) ...؟