من خودمو میگم
به شوهرم حرف میزدن. اذیتش میکردن
همش از زیر زبونش حرف میکشیدن
دخالت
خواهرش یکسره میومد خونمون شوهرم نمیتونست همخوابی کنه باهام
از دست خواهرش عاصی بود دیگه . هرجا میرفتسم میومدن
همش منو تو زحمت مینداختن و همش باید میپختم و جمع میکردم و راننده اشون بودم و ...
نمیذاشتن زندگی کنیم
دعا و جادو جنبل هر چند روز میاوردن و شوهرمم با چشم خودش میدید
از خونه امون دزدی میکردن
دیگه منو شوهرم لباس نداشتیم بپوشیم از بس لباسا و کفشامونو برده بودن و دزدیده بودن