دیروز زنگ زدیم میایم خونه تون اصرار کردن برای شام بیاین
بعد ما ساعت ۶ رفتیم خواب بودن وفتی در باز کردن ما رفتیم داخل اینقدر خونه بهم ریخته بود من وسایل کنار زدم تا بشینم خواهر شوهرمم رفت دیس میوه اورد گذاشت کنار ما پتو متکا برداشت رفت دور از ما دراز کشید رفت تو گوشی شوهرش هر چی میگفت بیا تو جمع میگفت راحتم بعد حدود ساعت ۸ بود رفت تخمه اورد رفت خوابید تا ۱۱ بعد بلند شد زیر غذاش گرم کرد اینقدر اعصابم خورد شد حد نداشت
غذاش هم از ظهر بود
احترام اصلا حالیش نیست🚶♀️