اعصابم خیلی خورده
مادر شوهرم از همون اول بین منو جاری بزرگم فرق میذاره
به اون زنگ میزنه از من قهر میکنه که چرا زنگ نمی زنی یه خبری از من بگیری. اوایل که به دروغ میگفت سارا (جاری بزرگم) هر روز بهم زنگ میزنه تو چرا نمیزنی.
جاریم زایمان کرده بود ماهم چند ماه بود که عقد کرده بودیم.به شوهرم گلایه کرده بود من خونه سارام چرا یه هفته س به سارا سر نمیزنه نمیره به خونه من یه سر بزنه بابات خودش خونه تمیز میکنه لباساشو میشوره. یعنی انتظار داشت اینارم من انجام بدم در حالیکه جاریم خونواده خودش کنارش بودن و اصلا نیاز نبود مادرشوهر ده روز بمونه اونجا
برا برادر شوهرم رفته بودن خواستگاری دیگه مراحل آخر بودن که بله رو بگیرن به ما گفتن در حالیکه بقیه بچه هاش از قبل خبر داشتن
صد تا خاطره اینمدلی دارم که آتیشم میزنه
حالا امسال عزممو جزم کردم بعد 10 سال ادبش کنم
نه زنگ زدم از عید نه نرفتم
حالا دیشب آمده خونه جاریم . تو یه ساختمونیم
به پسر جاریم گفته بیاد بچمو ببره پایین ببینتشگ چون خودش بالا نمیاد
هیچ بحثی اتفاق نیوفتاده
بی احترامی نکردم
فقط نرفتمو زنگ نزدم