دیشب باهاش بحثم شد. نمیدونم دقیقاً چی شد، ولی یهو همهچی از یه نقطه رفت سمت دلخوری نه داد زدیم، نه قهر کردیم، فقط یهو ساکت شدیم…
و توی همون سکوت، من خداحافظی کردم.
آروم بیهیاهوبرای همیشه.😔😔
نه از روی لجبازی.نه از روی غرور… فقط چون دیگه نمیتونستم خودمو گول بزنم که ما قراره خوب بشیم وقتی حتی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم
امروز صبح هنوز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود…
همونطور که تو اون سکوت مونده بودیم مامانش زنگ زد برای خواستگاری.
قشنگترین و عجیبترین تضاد ممکن… از بحث شب تا زنگ خواستگاری صبح.
نه میدونم باید خوشحال باشم، نه ناراحت. فقط احساس میکنم یه چیزی بینمون گم شده که بدون اون حتی شیرینترین اتفاقا هم طعم ندارن.