چرا من نباید یه زندگی عادی رو تجربه کنم؟
از وقتی یادمه پدرومادرم دعوا کردن و دادگاه و کتک.بعد که جدا شدن هرکدوم جدا ازدواج کردن و از زندگی پدرم خبر ندارم ولی یه ناپدری هزار پدر بی صفت گیرم اومد که خیلی مادرمو تحقیر کرد.البته اینم بگم مادرم یک زن احمق و نادان و بی سیاسته و کل زندگیمون چوب حماقتاشو دارم میخورم
الان دست خواهر و برادرم گرفتم یه خونه جدا گرفته سه تایی زندگی میکنیم
امشب مادر با صورت کبود اومد.مرتیکه کتکش زده...چند ماهه میخاد طلاق بگیره اون طلاق نمیده و قوانین اشغال زن ستیزانه اینجا همه چیز ضد زنه.قاضی عوضی گفته بود باید مردو تمکین کنی.بفرما قاضی بی شرف اینم تمکین که پاشده رفته اونجا و مرده کتکش زده
من بعد از ۱۳ ساعت کار،تازه خسته و کوفته اومدم خونه و وضعیت اینه...
چرا من زندگیم اینطوریه؟چرا انقدر بدبختم؟چرا خدا ریده دسط سرنوشتم؟