داداشم بیمارستانه صبح تا شب مامانم میره پیشش
من و داداش کوچیکم هم خونه ی مادربزرگم هستیم نمیگم داداشم ساکته چون نیست بچه ی شلوغیه ولی حرف گوش کنه دل به دلش بدی هرکاری واست میکنه
اما این چند روزی که خونه ی مادربزرگم هستیم قشنگ طعم بی مادري رو چشیدیم
آخه بچه ی آدم بدترین بچه ی دنیا باشه آدم دلش میاد مرگشو ببینه؟ 💔
هي مادربزرگم میگه العي بمیری مامانت راحت بشه اما برعکس بچه های خاله کوچیکمو عاشقشه
اونروز زندایی چند تا اسباب بازی تازه آورده بود
دخترخاله هام و پس خالم اسباب بازی هاشونو بردن خونه شون تا خواست داداشم هم ببره گفت نه بذار بمونه اینجا اینجا بازی کنید زن پیر نذاشت بچه دوتا اسباب بازی رو ببره خونه از ته دل میگه ایشالا بمیری مامانت راحت بشه منم گفتم ایشالا بچه های اون یکی خاله بمیره 💔💔