داشتم فکر میکردم که پدرم به فراخور روحیاتش خیلی از کارها رو اجازه نداد من انجام بدم
یه زمانی اوایل اینکه دخترا گوش هاشون رو چند تا سوراخ میکردن به من گفت این کار مال زن های هرزه ست مامانم یواشکی گفت وقتی ازدواح کردس مساقل شدی برو بزن
من سالهاست ازدواج کردم ولی اصلا یادم نبود به این موضوع امشب یاداوری ش هم لذت نوجوانی رو نداشت دغدغهدهای فکری م چیز دیگه ست لذت ها چیز دیگه س
من هیچ وقت تولد ی با دوست های مدرسه نداشتم و به جز دو مورد اجازه حضور تو تولد اون ها هم نداشتم توی کل دوران تحصیلم سنم فقط دوبار رو خاطرم هست رفتم تولد همکلاسی هام... جوری بود که برای دخترم که با دوستاش نیخواشتم نولد بگیرم یک هفته استرس کشیدم و الانم که تمام شده همه ش پیش خودم میگم یعنی بهشون خوش گذشت یعنی سال بعدم میان....
یه چیزایی واقعا به سن ش قشنگه