سلام عزیزای دل ....داشتیم با خانوادم میرفتیم عروسی خانوادم چون ماشین ندارن با ما میان بعد لوکیشن تالار یه جای دیگه برد مارو ....عروسی ساعت هفت بود ما ساعت هفت و نیم گم شدیم بعد مامانم شروع کرد به غرزدن بابابام که من عمه ی عروسم باید زودتر اونجا میبودم هی چراراهو اینجوری رفتی کاش این میگرفتیم هی بابامو پر میکرد...بعد شوهرم گفت عب ندارن نیم ساعت دیرتر بالاخره میرسیم گفت برای تو مشکلی نیست من باید الان اونجا بودم بابام به شوهرم گفت عب نداره منم جبران میکنم تلافی میکنم انگار شوهرم ازقصد راهو اشتباه رفته اونم بیچاره بخاطرمن هیچی نگفت....ده دقیقه به هشت رسیدیم و پیاده شدن ودرماشینوکوبیدن رفتن وبابام به شوهرم گفت لوکیشن چیه توعقل خودتو نگاه کن جلوی بقیه بهش گفت بی عقل....حالا جالب اینه مامانم توتالار بامن قهربود برگشتنی هم رف سوار ماشین فامیلاش شد لاما نیومد....شوهرمو خیلی ناراحت شد گفت دیگه بااینا جایی نمیرم همش استرس و اعصاب خوردی دارن...حالا چه کنمممممم مامانم میگه چرا شوهرت خونسردبود وقتی من استرس داشتم میگفتم زودبرسیم میگف علی ندارم حالانیم ساعت دیرتر