آخرین باری که انقد حالم بد بوده باشه رو یادم نمیاد:)🙃
حس پوچی، حس بی ارزشی، حس چسب زخم بودن🙂
فقط تعریف میکنم که خالی شم🙃 دارم از درون از هم میپاشم
شغل قبلیش تو یه شهرستان بی امکانات (تقریبا روستا) بود که همونجا با این دختره آشنا میشن که دختره هم اهل همون روستا بوده، بعد اینکه جدا میشن اکس من ترفیع شغلی میگیره و میاد شهری که من هستم (درجه شغلیش خیلی بالا رفته بود اینجا).
برام اون اوایل آشناییمون تعریف میکرد که انقد دختره رو دوس داشته که حتی حاضر بوده با وجود اینکه میدونسته اون دختر هیچوقت مادر نمیشه باهاش بمونه و ازدواج کنه (میگف عاشق دختربچه بودمو هستم ولی به خاطر اون از بچه هم گذشتم)
خلاصه من که اینارو فهمیدم حس کردم که هنوز فکرش پیش اکسشه وخواستم رابطه رو تموم کنم اما…