پارسال ک بابا بزرگم فوت شد بابام پیش داداشاش بود و از بس سادست بهشون گفته بود ما یه خونه دیگ داریم،اونا زناشون خیلی حسودن چشممون زدن تا چهل روز تو خونمون جنگ و دعوا بود و تقصیر بابام بود،منم اون زمان کتکور داشتم استرس زیادی بهم وارد شد،گریه میکردم و نفرین بابا بزرگم میکردم میگفتم نمی بخشمت با این بچه تربیت کردنت
ی مدت پیش خاب دیدم رو برو بابا بزرگم نشستم دستشو می بوسم میگم منو ببخش
بعد خیلی حال بدی داشتم ب مامانم ک گفتم گف نباید نفرین میکردی اون خیلی مذهبی بود فلان،البته بگم بین بچه هاش فرق میذاشت ب همشون زمین زیاد داد الا بابای من ک انقد براش خوب بود، مامانمم دل خوشی نداره ازش
حالا دلم میخاد شب جمعه ای بدم براش ولی فک کنم مامانم نذاره بگه همو پسراش براش بدن
حال دلم بد اشوب