سلام خانما
این فقط یک مثال از مشکلیه که من دارم
قضیه از این قراره که من یک برادر کوچکتر از خودم دارم، حدودا ده ساله و کلاس چهارم. هوش به بازی و کلاس متفرقه هم زیاد میره ولی باید زور بالای سرش باشه تا درس مدرسه رو بخونه.
امروز صبح دیر که بیدار شده هیچ، اومده میگه امروز من پرسش داشتم یادم رفته بوده بهتون بگم. دیروز هم مدام دعوا بود که پس کی میزارید من برم بشینم انیمیشن و بازی کامپیوتری بکنم و اگه امروز نزارید فردا دو برابر بازی میکنم.
اومدم وظیفهٔ خواهرانم رو به جا بیارم و گفتم ببین داداش گلم، تو باید یک دفترچه یادداشت داشته باشی و هر چی بهت همون زنگ مشق دادن بنویسی تا یادت نره. میگفت من سررسید دارم توی اون مینویسم. کیفش هم همیشهٔ خدا یک تن وزن داره چون آقا چیز اضافه میبره با خودش. با کلی بدبختی قانعش کردم که برادر من، داداش گل من، آقا پسر خوب، دفترچه یادداشت به یک منظور استفاده میشه سررسید به یک منظور دیگه. به جای این که هفتگیت رو الکی خرج کنی و بری کارت فوتبالی، همون کیمدی پسرها، بخری برو یک دفترچه یادداشت قشنگ بگیر تا راحت باشی. آخر سر هم به حرف نکرد و گفت نمیخوام. منم گفتم که من نصیحتم رو کردم خواه پند بگیر خواه نگیر... من سر صبحی مغزم یاری نداد که ضرب المثل اصلی یادم بیاد و گفتم "خواه نگیر" بابام هم طبق معمول از جبهه مقاومت در برابر من بلند شد که درستی این ضرب المثل فلانه و یاد بگیر اینا رو. داداشم هم یک خندهٔ تمسخر آمیزی زد و رفت مدرسه.
سر همین رفتارهاش که هنوز یک دقیقه نمیگذره که داداشم رو نصحیت کردم یکجوری من رو تخریب میکنه جلوی اون بچه که الآن داداشم ذرهای به حرف من نمیکنه، حتی وقتی دعواش میکنم چون همیشه جلوی این پسر بچه از من ایراد گرفته میشه یا مثلا من بعضی کلمات رو ناخودآگاه نوک زبونی میگم، وسط این که دارم داداشم رو دعوا میکنم بهم میخندن خب اون هم میخنده و کلا دیگه حرف من براش مهم نیست.
من چیکار کنم الآن؟...
بارها هم بهشون گفتم اگه میخواید من رو بکوبید خواهشا وقتی داداشم نبود بهم اشتباهاتم رو گوشزد کنید نه وقتی که این هست. به حرف نمیکنن...