پدر بزرگ به واسطهی استعداد خاصی که داشت توانست همان اول زندگی عمارتی بزرگ را با غارتگری و زورگویی در برابر خلق خدا، برای شمسی خانم قصهی ما مهیا کند!
وی به شمسی خانم قول داده بود که زندگی را برایش به گلستان تبدیل خواهد کرد!
پس از آن، مدتی از زندگی این دو کفتر نسبتاً عاشق نگذشته بود که عمو بزرگه دیده به جهان گشود!
روزی از روزها شمسی خانم که داشت عمو بزرگه را شیر میداد، همزمان موهای او را ناز کرد و گفت:
پسرم... پسر گلم... گل پسرم...
پدر بزرگ در راستای عمل کردن به قولی که داده بود، خطاب به مادر بزرگ گفت:
زن یادته گفته بودم زندگیتو گلستون میکنم؟
و پس از آن با شعار تبلیغاتی «با یه گل که زندگی گلستون نمیشه» زندگی را توسط ساخت و ساز پنج عمه و هشت عمو
( با احتساب عمو بزرگه ) برای مادر بزرگ به گلستان تبدیل کرد.
مادر بزرگ که عملا زوار تربیت سیزده فرزند از دستش در رفته بود تصمیم گرفت آنها را به دامان پر مهر طبیعت واگذار کند که فرزندانش به صورت دیمی رشد کنند!
پس اخلاقی که امروزه و در طی این نامهی سر گشاده، توسط عموها و عمهها شاهد آن هستی،
حاصل تربیت مادرِ طبیعت است نه مادر بزرگ!