یاد آدمای سمی خانوادم افتادم. یاد دعوا های داداشم و داد و دعوا هاش... ساعت 12 شب از صدای دعوا بیدار میشدم و جرأت نمیکردم از اتاقم بیام بیرون ببینم چه خبره... چقدرررر متنفرم از این آدما که بزرگ تر میفهمن نه حرمت سرشون میشه... امشب پایتخت رو که دیدم لحظه به لحظه اون روزا اومد جلو چشمام. به سختی جلو بغضمو گرفتم که شوهرم چیزی نپرسه. نمیدونم چرا دلم خواست تاپیک بزنم در این مورد... خلاصه تجربه مشابه اگه دوست داشتید بگید