من همیشه یک دختر مستقل و منطقی بودم ،شیطنت های خودم رو داشتم ،رشته خوبی درس خوندم ،کار خوبی داشتم ،میدونید تا وقتی ازدواج نکردی همه خاله زنک بازی های بعد ازدواج به دید آدم مسخره ست ،کار آدم های سطح پایینه !ولی ازدواج میکنی و میبینی زندگی تو هم شده اسیر خاله زنک بازی ها!!!
شوهرم اومد تو جایی که من کار میکردم ،کار کنه ،واقعا خودشو بهم چسبوند حالا یا دوست داشتن بود یا چیز دیگه نمیدونم ....خواستگاری اومدن ،چند بار...من اصلا خیال ازدواج نداشتم ،ولی مثل برق و باد عقد کردیم
بعد عقد خانوادش چنان بلایی سر من آوردن که چند بار نزدیک بود خودم رو بکشم،روزای نامزدی به بدترین کابوس من تبدیل شد ،هر دفعه که خونشون میرفتم تو وسایلم و کیفم چیزای عجیب میزاشت مادره،یه بار یه طناب نازک سیاه بلند تو جیب کنار کیفم بود،یه بارم تو داشبورد ماشین دعا پیدا کردم!پدر و مادر منم خیلی ادم های ساده و ارومی هستن و به دلیل بی تجربگی زیادی کوتاه اومدیم همگی!یه بار نزدیک بود خودمو از طبقه سوم پرت کنم پایین حتی!!اصلا نمیدونم چم شده بود !هر روز دعوا هر روز دم خونه ابروریزی...واقعا داغون شده بودم ...دیگه از خانوادم خجالت میکشیدم ..اصلا به این چیزها اعتقاد نداشتم ولی نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود ،توان جدا شدن هم نداشتم...