خیلی احساس تنهایی میکنم افسرده شدم
شوهرم دو تا خواهر و مادرش هم که پیشمون هستن و لی من مادرم ازم دوره خواهر برادر از خودم بزرگتر هم ندارم شوهرم همیشه هر جا بریم هر کاری کنیم ریز تا درشتشو به مادرش و خواهرانش تعریف میکنه
با مادر شوهرم هم تو ی خونه زندگی میکنیم همش میره اونور میاد اینور یا مادرشو بوس میکنه یا قربون صدقش میره تو دلم بعضی وقتا میگم تو که به مادرت آنقدر وابسته ای چرا زن میگرفتی
من پدرم هم مشکل اعصاب داره هر وقت میرم بهشون سر بزنم ناراحتی پیش میاد شوهرم مغزمو میخوره آنقدر که میگه خانوادت اینجوری اونجوری من هم تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم دلسرد شدم پدرم هم دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنه
خیلی تنهام دارم دق میکنم ی دختر یک ساله هم دارم چشماش فقط به نور واکنش داره این هم از همه بیشتر داغونم کرده دارم دق میکنم دیگه
خیلی تنهام اینجا تو شهر غریب نه دوستی دارم نه رفیقی نه خانوادم هستن نه ی خواهر دارم هیچی
ولی شوهرم دورش آنقدر شلوغه ریز و درشت زندگیمونو برا خواهر مادرش تعریف میکنه افسرده شدم با مادرشوهرش هم تو ی خونه این خیلی هم شوهرم بهش وابستس