بچه ها چندشنبه اومدیم روستا پدرم اینجا فقط ۲ تا خانوار ساکنن روستای خیلی کوچیکه
بعد پدرم بخاطر ی کاری مجبورم کرد ۱ ماه بمونیم اینجا
مادرم و خواهرم موندن شهر خودمون🥲
من خودم اومدم به انتخاب خودم وللللی خیلی میترسم
پدرم الان رفته ی شهری ک ۱۰ کیلومتری روستامونه
خودم تنها تنهام تو ی خونه اجدادی بززززرگ و تاریک خوفناک
الان ی لحظه رفتم تو حیاطش از بیخوابی به خدا قسم صدای ی بچه میومد ک انگار داشت با اسباب بازیش بازی میکرد
ی صدا اسباب بازی میومد و گریه بچه عین فیلم ترسناکا دقیقا
بخدا ۱۰ ثانیه بعد قطع شد موها تنم سیخ شده اینجا بزور آنتن میده
بابام خواب بودم منو بیدار نکرده ولی من بیدار شدم الان زنگش زدم گفت یک ساعت دیگ میام😭😭😭😭