دیگه هیچ امیدی ندارم باید به زندگیم پایان بدم ولی به زندگی پس از مرگ هم امیدی ندارم...خدا تو قلب من بود ولی من تو قلب خدا نبودم..بخاطر تمام کارهای خوبی که انجام دادم برای خودم متاسفم...به خاطر تمام کارهای خوشی که از خودم صلب کردم برای خودم متاسفم...دنیا رو اشتباه برای ما معنی کرده بودند...خدا رو اشتباه برای ما توصیف کرده بودند...من دیگه هیچ نور امیدی رو توی قلبم حس نمیکنم...زندگی من همیشه ابریه با بادهای تند و باران نم نمی که پر از بوی خاک خفه کننده است..مثل همین هوایی که دارم توش نفس میکشم...من از مرگ هم میترسم چون دیگه خدایی مهربونی ندارم که بهش امید داشته باشم...خدای من ترسناکه...خدای من بی رحمه...خدا منو دوست نداره...نمیدونم خدا برای کیاست...نمیدونم کیا هنوز بهش امید دارن..خوشا به حالشون...