من دختر کوچیک بابام هستم شش تا عمو دارم ک از بچگی خیلی دوستم داشتن شش تا هم دختر عمو همسن خودم دارم ک همگی با هم به فاصله ی دو سه سال ازدواج کردیم
عمو هام همه دختر عمو هامو پا گشا کرده بودن به غیر از من حالا به خاطره مریضی بابام همه دور هم جمع شدیم یهو یکی از عمو هام درباره زنداییم حرف میزد اون یکی گفت حرفشو نزنین مایسا ناراحت میشه منم گفتم من ن زندایی دارم ن زنعمو اونم گفت ما هم دختر برادر نداریم منم گفتم چه خوب