اوایل ازدواج هر ماه دو سه بار منو میبرد خونه مادرش چند شبممیموندیم.همه کار میکردم.غذا و نون خریدن و....
دیدم نههههه انگار کار من شد وظیفه و کار بقیه لطفه.
بعد یکم پشت سرم حرف درآوردن که نمیذاره شوهرش بره شهرستان واسه کار.شوهرمم قاطی کرد سرشون که زنم روحش خبر نداره چرا الکی حرف میزنین.
واسه زایمانم و کمک بعدش هیچ کدومنیومدن.بیمارستان ملاقاتم نیومدن(فقط مادرشوهرم با پسر کوچیکه و عروسش اوندن،اونم اگه ترس از بابامنبود نمیومدن.ولی برای بقیه جاریام رفتن)
همه کرور کرور ملاقاتی داشتن من فقط پدر و مادرم و شوهرم.خواهرمراه دور بود و بچه نوزاد داشت.
اوایل هفته ای یبار زنگ میزدم به هرکدوم.خواهر شوهرمم تند تند زنگ میزد.دیدم مادرشوهرم اصلاااااا یبارم زنگ نمیزنه.بچم مریض میشد عین خیالشون نبود ولی پسر جاریم مریض میشد هی پیگیرش بودن و حتی میرفتن کمکش.
حالا ماهی یکبار یا دوماهی یکبار شاید برم.زنگنمیزنم مگر مناسبتی باشه یا مجبور باشم.اونامنمیزنن و من بشدت راضی ام.چون خواهرشوهرم ناله غاز میخونه و مادرشوهرمم حرفی برای گفتن نداره.