خواهرمو شوهرش بحثشون شد و شوهرش گفت اسنپ هست میتونی بری خواهرم دست بچشو گرفت و زد بیرون منم رفتم که برش گردونم اصلا تو اون لوکیشن اسنپ نمیآمد. پیاده گریه کنون میرفت منم دنبالش التماس که بیا صبح برو. همینطور پیاده یک ساعتی رفتیم و خواهرم گفت شوهرش بهش گفته تو پیرزنی دلش شکسته حالا خواهرم خوشگل و جوانه
رسیدیم سر خیابون تاکسی نبود من زنگ زدم به شوهرش بیا دنبالمون گفت لوکیشن بده اسنپ بگیرم لوکیشن فرستادم باز ماشین نیومد.خودش مجبور شد به خاطر بچه بیاد بچشون سوار شد شوهر خواهر بی شعورم گازشو گرفت رفت. ما هم همینطور پیاده راه افتادیم هیچی نگفتم که به آتیش دامن نزنم ولی اعصابم خراب شده بود.