امشب عروسی دختر دایی شوهرم بود من نوزاد دارم چند روز پیش زنگ زدم گفتم من نمیتونم بیام عذر خواهی کردم و گفتم که شوهرم با پسرامون میان و حالا بماند که شوهرم میگفت من نمیرم حوصله ندارم ازشون خوشم نمیاد. بالاخره با ناز و ادا رفتن. تالار تموم شده و رفتن پارکینگ خونه عروس بزن برقص . الان زنگ زدم میگم خوبین؟ خوش میگذره؟ با یه صدای بد اخلاقی برگشته میگه بله خوبه شما که افتخار ندادین تشریف بیارین (ننه اش طبق معمول پرش کرده) گفتم حالا شما بیا خونه صحبت میکنیم گفت الان که نمیایم دو تا خاله هام ماشین ندارن میرم میرسونمشون . حالا خونه ما شرق تهران خونه اونا اندیشه هست یعنی غربه غرب . منم عصبانی شدم داد و بیداد کردم گفتم بچه های منو بیار هر گوری میخوای بری برو . احمق برگشته میگه به تو ربطی نداره اصلا شبم میمونیم خونه خاله ام . بخدا عصری با خوبی و خوشی راهیشون کردم لباساشو اتو کردم خودم براش عطر زدم