چند روز اول عید دهات شوهرم بودیم براش کار پیش اومد .ششم عید برگشتیم نهم عید رفتم خونه بابام یه سر بزنم که گفت باید دوباره بریم دهات من گفتم نمیام دیگه حوصله ندارم..چون برام خیلی سخته اونجا همه خواهر برادراش هستن مدام با شال و شومیز باید باشم و کار کنم و یه سره مهمون میاد واسشون ..دیگه بعد کلی بحث و ناراحتی که اون شروع کرد نرفتم باهاش...یازدهم رفت دهاتشون منم فرداش اسنپ گرفتم رفتم خونه ...فاصله خونه خودم و بابام چهل دقیقه هستش ...زنگ زدم ببینم کجاست اونم فهمید من خونه ام هرچی تونست گفت بهم که برای چی رفتی خونه حق نداشتی بری تا من نیستم سرخود شدی هر کاری میخوای میکنی و اینا ...صبحش که سیزده بدر بود برگشتم دوباره اینجا چون دخترم میگفت بریم اونجا سیزده بدر..الان نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم چون یه سره مامانم خواهر برادرم بابام با هم دعوا دارن مراعات بچه من هم نمیکنن میخوام برگردم میترسم بیاد و زندگی برام جهنم کنه....چکار کنم پولی هم برام نمونده😭😭