هنوز رلیم
خونه گرفتیم
وسایلم داریم کم کم میگیریم، بهش گفتم از عقد موندن بدم میاد، هر موقع میای جلو زود عروسی بگیریم
با مامانش زندگی میکرد(مامانش از باباش جدا شده)
ی هفته ای بود زیاد زنگ نزدم، اونم همینطور
دیشب پیام داد، با حالت دلخوری، وسط حرفا یهو گف دیگه هیچی برام مهم نیست و....
امروز رفتم دیدنش،دیدم داره ظرف میشوره، در صورتی ک تو اون خونه ظرفی کثیف نمیشد
در یخچالو باز کردم، دیدم یخچال پره، رفتم تو اتاق، دیدم همه لباساشو آورده
گفتم چرا اینا اینجاس
گف ی هفتس کلا اومدم اینجا
با مامان بحث کردم، بهم تیکه مینداخت منم گفتم ناراحتی میرم
ی جورایی حس کردم، احساس تنهایی میکنه و ته دلش ناراحته
چون زمانی ک با مامانش بود خیلی سرحال بود
حالا میخام بگم عروسی نگیریم،بیاد جلو زودتر بریم سر خونمون، پولشم نداریم ک عروسی بگیریم
نمیخام ب تنهایی عادت کنه، هم این ک نمیخام تو این حال باشه
هر دو مون سنمون 30 هس
با مامانم ی بار بحث ازدواج شد گفتم عروسی دوس ندارم بگیرم، گف خودتو بی ارزش میکنی اینجوری
کسی نیس واسه عروسی کمکمون کنه
اینجوری باید ی سالی بمونیم
چیکار کنم ب نظرتون