2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من تو یک خانواده از نظر مالی متوسط به دنیا اومدم حتی گاهی کم هم میووردیم که این به خاطر بدخرجی های بابام بود و هست. کلا زیاد میبخشه حتی از حق بچه هاش یعنی گاهی واقعا خودمون موندیم ولی باز به بقیه کمک میکنه و مامانمو زجر میده البته اینطوری که میگم منظورم این نیست که مامان بابام با هم مشکل داشته باشن فقط خیلی به خانوادش سختی میده اگه بخوام از خانوادش و زندگیشون از اول بگم که میشه دردناکترین زندگی تاریخ، ولی من میخوام فقط مسئله خودمو بگم

‌بابای من تو خانوادش خیلی به درس اهمیت میده و برا ما بچه ها واقعا حتی تو نداریهاش شرایطو فراهم کرده که درس بخونیم و انصافا هم درحد توانش کم نذاشته چون خودش خیلی درسو دوست داشته و بابابزرگم خیلی بدجنس بوده و بزور بچهها شو میفرستاده قالی بافی و پولشونو ازشون میگرفته بابای من از سه سالگی قالی میبافته الان که حرفش میشه میگه حاضر نیست دیگه حتی فکر گذشته رو هم بکنه از بس سختی کشیده، خلاصه برا همین به درس بچههاش اهمیت میده خداروشکر ما بچهها هم همیشه درسمون خوب بوده و شاگرد اول بودیم.

تا اینکه من 15 سالم شد و پس از ماجراهایی ازدواج کردم البته اجباری نبود کلا تو فامیل ما زود ازدواج میکنن الان بهتر شده، بعد من قرار شد تا کنکورم عقد باشم و بودم تو این مدت هم به خاطر بابام که ناراحت نشه با سختی های فراوان معدلم از 19 پایین نیومد تا پیش دانشگاهی که کمی افت کردم و بابام یکم ناراحت بود ولی من واقعا بیشتر از اون مخم نمیکشید و حتی مطمئن بودم که کنکورم خوب نخواهم داد ولی چون مدرسم نمونه بود و معدلم خوب همه روم حساب دیگه ای باز کرده بودن خدا میدونه تو این مدت چقدر اذیت شدم چون هم جهاز درست کردنم بود هم درسام هم آزمونا و کنکور و..

بالاخره کنکور دادم و رتبم خوب نشد انتخاب رشته نکردم برا سال بعد دیگه بابام از قبلم بدتر شد با یه من عسلم نمیشد خوردش البته هیچی نمیگفت ها یعنی کلا اخلاقش اینطوره وقتی ناراحته نهایتا یک تشر که اونم کم پیش میاد فقط میره تو خودش و از هزاربار کتک خوردن بدتره بدجوری هم کینه ای هست یعنی هیچی از دلش بیرون نمیره، من دیگه رفتم خونه خودم و تو خونه خودم میخوندم فقط به خاطر بابام میخواستم یک دانشگاه دولتی قبول بشم که خوشحال بشه و هدفم رشته خاصی نبود فقط میخواستم قبول بشم این یکسال هم خودم مردم هم شوهر بدبختم از بس گریه میکردم بابا بابا میکردم میگفتم اگه قبول نشم.... شوهرمم منو دلداری میداد کمکم میکرد میگفت من تو رو همینطوری خواستم و..... تو این مدتم هر وقت خونه بابام میرفتم اصلا محل نمیداد منظورم مثل همیشه نبود و کلا سرسنگین و در حد چه خبر و اینا درصورتیکه من خیلی آدم پر انرژی هستم و قبل این قضایا خیلی با بابام کلکل میکردیم شوخی میکردیمو..

‌تا نتایج کنکور که من دانشگاه فردوسی کشاورزی قبول شدم و خوشحال بودم که دیگه همه چیز تموم شد و دیگه بابام دوسم داره و خوشحال میشه و... بابام زمین هم داره و به دختراش 400متر داده که برا باغ و اینا خوبه، شوهرم گفت زنگ بزن به بابات به شوخی بگو زمین نداری برا باغ اونم که پرسید برا چی تو بگو قبول شدی منم همینکارو کردم و بابام با یک لحن بی تفاوت گفت مبارک باشه و دنیا روسرم خراب شد من کلی تلاش کرده بودم بچه‌ها بخدا الانم فکر میکنم برگردم به گذشته از این بهتر مخم نمیکشه بخدا، خلاصه به شوهرم گفتم اینجوری شده گفت اشکال نداره برا ثبت نامت به بابات اینا میگیم با هم بریم وقتی ببینه چه دانشگاه خوبی قبول شدی خوشحال میشه من مشهدم و اونا یه شهر نزدیک

‌برا ثبت نام که راضی نمیشد بیاد بزور راضیش کردیم اومد انگار نه انگار مثل راننده تاکسی بود خلاصه نگم که اینقدر زیاده هروقت فکر میکنم گریم میگیره آخه من خیلی رو بابام حساسم و وابستشم دوست دارم همیشه خوشحال باشه از اون وابستگی هایی که خودمو لوس کنم و اینا نه تو دلم اینجوریم شاید خودشم شدتشو تا حالا نفهمیده باشه که اگه میدونست اینجوری با رفتاراش داغونم نمیکرد شای از نظر شما ها چیز ساده ای باشه ولی اگه جای من بودین و حسم  درک میکردین میفهمیدین الانم دارم اینا رو مینویسم دوباره گریم گرفته، مثل بچه ای که همش سعی میکنه برا مامان و باباش جلب توجه کنه اما با بی محلی مواجه میشه من الان اونطوریم در صورتیکه قبل این ماجراهای درس و اینا اصلا اینطوری نبود باهام برا همین خیلی ضربه خوردم یکنفر که همش مرکز توجه باباش بوده یکدفعه ولش

یعنی تا الان که آخر لیسانسم هنوز یکبار نشنیدم بابام بگه سپیدار منم (اسم مستعارمو میگم) درس خونده یا فلان دانشگاه قبول شده حتی بگه رشتش بده خوبه یا هرچیزی حتی یکبار شنیدم ناظم دبیرستانم که آشنای دوری بود و درجریان ازدواجم بود پرسیده سپیدارجان چیکار میکنه بابام نگفته که من حتی دانشگاه قبول شدم اونم بابامو دلداری میداده....

‌حتی خواهر کوچیکم یک دستگاه اختراع کرده بود که درست کار نمیکرد و اگه بکار میفتاد میرفت خوارزمیو بدون کنکور میرفت دانشگاه اونم خیلی تلاش کرده بود من گفتم بزار یبا استادای علوم هسته ای که شش ماهی هم به کسی وقت نمیدن تو فردوسی هماهنگ کنم اینقدر زنگ زدم از این به اون که بالاخره هماهنگ شد برن اون زمان چون حامله بودم و اینم دستگاهش به اشعه و رادیو اکتیو و اینا ربط داشت و باید آزمایش میشد من نرفتم باهاشون دانشگاه خودشون رفتن و کلی هم تحویلشون گرفته بودن و ازشون تعریف کرده بودن و..... حتی یکبار نگفت دستت درد نکنه از طریق تو ما رفتیم اینجا یعنی اگه من زنگ نزده بودم به دانشگاه و اینا تو همون مرحله مونده بود ولی با اومدن به اینجا یک نامه داده بودن که تایید شده بود دستگاه و با همون نامه مرحله اول جشنواره رفته بود و قبول شده

 همین چند وقت پیش هم داشت برا داداشم که تازه دانشجو شده تهران دوباره تعریف میکرد منم اونجا نشسته بودم بازم نگفت سپیدار هماهنگ کرده بود یجوری حرف میزد که انگار خواهر کوچیکمو خودش همه کارا رو کردن و از این بیشتر ناراحت شدم که میگفت ماندانا (دختر عمم که اونم بعد دوسالفردوسی یک رشته پایینتر از من قبول شد با آزمونا خفن رفتن و اصلا از خونه بیرون نیومدن و مجرد بودن و خلاصه شرایطش خیلی از من بهتر بود) گفته این استادا به هر کسی وقت نمیدن باید کلی تو نوبت باشی شما چجوری وقت گرفتین بعد به داداشم میگفت با این اوصاف ما رفتیمو خیلی هم مارو تحویل گرفتن بازم از من هیچی

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792