تر.یاک میکشه و اخلاقش به شدت با زن و بچش بده
دو تا پسر یکی کلاس دومی و یکی ۳ ساله دار.چند روز شبا میرفتم پیش زنعموم اونجا میخوابیدم باهاش حرف میزدم حال بدی ک همیشه داره رو فراموش کنه دیشب پسر بزرگش گفت میای شب بریم تو اتاقی ک توی حیاطه بخوابیم چون میدونستم توی شرایط بدیه گفتم باشه کلی فیلم دیدیم و باهاش بازی کردم تا خوابید ولی انقدر ب وضعیتشون فکر کردم تا ۶ صبح از سردرد خوابم نبرد
کارم نمیکنه فقط زمین کشاورزی های بابام رو میکاره پولش برا خودشه☹️صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم پسر عموم زودتر از من بیدار شده بود رفته بود تو خونه منم رفتم صورتمو شستم وقتی رفتم تو پذیرایی درو باز کردم یه صحنه خیلیییی بد و آزار دهنده دیدم اینکه عموم توی آشپزخونه نشسته داره ..... میکشه😖😖💔
ببین انگار یکی داشت با ی چوب محکم میزد تو کمرم و سرم ی نگاهی ب بچه هاش انداختم کوچیکه داشت با ماشین اسباب بازی روبروی باباش بازی میکرد.اونیکی هم دراز کشیده بود تو فکر بود سریع دست بچه هاشو گرفتم گفتم بریم پایین خونه باباجون ناهار بخوریم .هوف اعصابم بهم ریخته این بچه ها بخدا روانشون بهم میریزه😪
نمیشه هم بهش یکی بگه مصرف نکن آدمو قورت میده