عینک بدبینی و افسردگی سالهاست روی چشمم هست از روزیکه ازدواج کردم و خوردم به یه آدم چالشی و بعد اون به دنیا اومدن دختری چالشی تر از پدر بزرگوارش عمیقا زانوهام بغل گرفتم و اظهار ناتوانی کردم !
خیلی از روزها که صبح چشم باز میکردم اصلا به تصویرم تو آینه نگاهم نمیکردم یه مشت آب می پاشیدم سریع می رفتم سر کارهای روزمره!
ارغوانی که هیچ نوع صبحونه ای رو نمیخوره و گریه ها و لج بازی هاش برای رفتن به مهد و سناریوی تکراری هر روز صبح تا شوهری که باید لقمه اداره اش بپیچم !
انقد عمیقا باور کرده بودم بدبختیم که شکر بعضی چیزهارو نمیکردم برای هیچکس جز خدا نق نق نمیکردم سرمو همش مثل طلبکارا بالا میگرفتم که این بود ؟؟؟؟ یعنی انقد از بچگی عاشقت بودم کل برنامه ات برا من همین بود ؟؟؟
تا اینکه از پارسال یه بیماری بی اسمی که هنوزم نمیدونم چی هست اومد تو این تن بی رمق من خانه کرد !
من هیچ وقت قدر پوستم ندونستم حتی الان به اون صبح هایی که تو آینه نگاه نمیکردم دلم میگیره به فاصله کوتاهی یه بیماری پوستی تمام زندگی من تحت الشعاع قرار داد
حالا هر روز صبح با نگرانی بیدار میشم و به روند پیشرفتش تو آینه زل میزنم خدایا نکنه از بیقراری های من خسته شدی و بازم این یه تلنگره تا تو نداشته هام پیدات کنم ...
امروز ۱۳ به در بود و من با اینکه میدونستم آفتاب تمام مشکل من صد برابر میکنه هر چقدر اصرار کردم بیرون نرم اما همسرم قبول نکرد و با خانوادش بیرون رفتیم و من ساعت دوازده احساس سوزش شدیدی تو دستها و صورتم داشتم با اینکه چند لایه ضد آفتاب زدم تو آینه که دیدم متوجه التهاب صورتم شدم اما همسرم قبول نکرد که برگردیم میگفت حالا که شده منم چون جاری و پدر و مادرش بودن طبق معمول مدارا کردم ساعت دو دیگه بلند شدم گفتم بی تابم از سوزش که کم کم اومدیم خونه وقتی خودم تو سرویس دیدم باورم نمیشد !
امروز خیلی گریه کردم برای داشته ای که دیگه ندارمش !
سلامتی عزیزم برگرد
تقریبا هفته گذشته آزمایش های خاصی دادم که جوابش شنبه میاد دعا کنید اون چیزی که دکتر فکر میکرد نباشه ....
الان که می نویسم فقط دعا میکنم التهابم بهتر شه که فردا باید برم خونه مامانم و وای به اون لحظه ای که اینطوری ببینه منو !