وقتی بچه بودم چقدر ذوقشو داشتم از چند روز قبل برنامه میچیدیم که کجا بریم چی درست کنیم دعا میکردم بارون نیاد سبزه مونو برمیداشتیم و می‌رفتیم
امسال انگار نه انگار که سیزده بدره شرایط زندگیم اینقدر پیچیده و سخته که اصلا خبر نداشتم امروزه نه عیدی داشتم نه هفت سینی درست کردم نه سیزده بدری رفتم البته چندین ساله تو این شرایطم و امسال هم بدتر از هر سال بود برام
کاش این زندگی عذاب آور من تموم بشه
وای اره بچگی ها سیزده بدر انگار دنیا رو میدادن بهمون
من تاحالا سیزده به در نرفتم...
منم دیشب کلی ذوق داشتم
امروز دعوا گرفتم نرفتم نشستم تو خونن
برای ما اینطوره
خودم پر از غم داغ برادرم هستم
بعد همسایه بغلی ما کلی مهمون داره و صدای خنده هاشون داره دیوونه ام میکنه
خدا همیشه بهشون شادی بده ولی خوب چرا با ما اینطوری کرد💔😥
انگار خدا هم فقط به ما زورش رو نشون داد
تمام این ایان عید رو فقط خونه بودم و بهشت زهرا
اونوقت استوری های فامیل از لحظات شادونش دیوونم میکنه
هیچ کس مثل من و خانواده ام برای خوشبختی تلاش نکرد و الان هیچ کس مثل ما تو غم و اندوه نیست
انگار تلاش ما هیچه فقط خواست اون مهمه
آره منم به این نتیجه رسیدم که نه تلاش نه دعا نه هیچ چیز دیگه ای تو زندگی مون تاثیر نداره همه چی از قبل تعیین شده
هر چقدر بیشتر التماس خدا رو میکنیم انگار زورشو بیشتر نشون میده من که دیگه هیچی نمیخوام ازش
وای منم،امروز اصلااااا میلم نکشید بریم نرفتیم گفتم خداروشکر
دلم ازدواج کردن نمیخواد دیگه
از این همه رنج و عذابی که کشیدم خسته ام روح و روانم واقعا بیمار شده قلبم به درد اومده از این همه اتفاقای بد زندگیم
خسته ام خیلی زیاد کاش میشد بمیرم تا ذهن و روحم به آرامش برسه
