من داشتم زندگیمو میکردم خودش اومد ادعای عاشقی کرد خودش اومد التماس تا جواب بله بشنوه خودش نگاه تو چشمام میکرد میگفت فقط زنم شو نشونت میدم خوشبختی چیه ،یه روز یکی ازم پرسید چرا زن این میشی،توکه موقعیت از این بالاتره، گفتم چون دیگه تا آخر عمرم کسیو پیدا نمیکنم که انقدر عاشق من باشه
ولی تا زنش شدم و همه دنیا و رویای و آیندمو کنارش ساختم و حتی یک ثانیه طاقت دوریشو نداشتم بدترین خیانت هارو در حقم کرد ،هربار به کاراش فکر میکنم قلبم هزار تیکه میشه ،بعدم که حسابی در حقم ظلم و بدی کردی وایساد تو روم گفت ازت نفرت دارم به زور تحملت میکنم برو😭من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم چرا با من این کارو کردی؟هیچ جوابی نداشت
تو اوج جوانی و زیبایی و شادابیم مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار کرد ،من حتی کوچکترین بدی بهش نکردم که بگم بخاطر این
درسته دارم جدا میشم و به فکر پیشرفت و آینده خودمم
ولی هربار کاراش و حرفاش میاد جلو چشمام،اون لحظه که بدون هیچ عذاب وجدانی بهم گفت یکی دیگه رو میخوام هزاران بار جلو چشمام تکرار شده دارم دق میکنم از این درد
چرا با جوانی و غرور و دل من بازی کرد
من دیگه دارم اعتقاداتم رو از دست میدم،به چه درد من میخوره اون دنیا بخواد جواب پس بده وقتی الان حتی خارم تو پاش نرفته و به بهترین شکل داره زندگیشو میکنه