خیلی دلم گرفته دلم گریه میخواااد
باز عید شد و شوهرمن شروع کرد
خیلی الکی الکی دعوامون شد خونه مامانم بودیم گفتم بریم خونه ک فردا میریم بیرون کارامو انجام بدم گفت نمیدونم گفتم خب بگو کی میریم گفت یکم استراحت کنم میریم گفتم آخه کارام زیاده الانم ساعت 8هست بریم بچه هارو حموم ببرم وسیله هارو بشورم و....
خونه مامانم یه شهر دیگست یکی دوساعتی راه داره
دیگه دیدم دراز کشید گفتم نمیریم گفت نمیدونم تو چی میگی گفتم میگم بریم باز دیدم پا نمیشه گفتم بیا دیگه بعد بچه هام داشت خوابشون میگرفت مامانم گفت بچه ها خوابشون میاد گفتم بخوابن بهتره فلانی نمیدونه ک میخواد بره یا نه اونم پاشد گفت بریم