دوستان سلام! دیدم همه داستان زندگیشونو تعریف می کنند، گفتم براتون یک خاطره جالب تعریف کنم که البته روی من هم غیر مستقیم اثر گذاشته بود: تو اتاق زایمان دغدغه ام این بود که بچه ام را زود ببینم و شناسایی کنم، مبادا عوضش کنند!
قضیه مربوط به 44 سال پیشه! اون وقتها امکانات پزشکی مثل الان نبود و از طرفی مادرانی را که سزارین می کردند ده روزی در بیمارستان نگه می داشتند. مادرم تعریف می کنند که بعداز سه چهار روز که از تولد برادرم گذشته بوده و این مدت بهش شیر میداده، یک روز میبینه یک پسر سیاه و زشت را میارن که شیرش بده! مادرم با دیدن بچه قاطی میکنه و با شکم پاره به قول خودش دوره میفته تو اتاقها ببینه پسرش کجاست؟ بله یک زن و شوهر خیلی شیک و مجلسی داشتند بچه را حاضر می کردند با هم بروند خونه! مادرم هم با عصبانیت میره سراغه مادره که این بچه شماست که می بریدش؟ زنه حسابی دست و پاشو گم کرده بوده و من من کنان میگه، دیدم یک کم عوض شده ها؟!
مادرم هم با عصبانیت برادرمو پس میگیره و می بره زیر شیر آب حالا نشور کی بشور!
مستخدم انجا هم شوژه کرده بوده مادرمو حالا که مثل یک شیر پسرتو پس گرفتی چقدر میشوریش؟ مگه کاریش کردند! نا گفته نماند که مادرجان کمی وسواس هم دارند.
جالب اینه که همیشه این برادرم بین ما چهارتا از همه برای مادرم عزیزتر بوده و هست! خداییش هم از جنبه های مختلف خوبه ولی انگار احساس می کنه خدا دوباره پسرشو بهش برگردونده!