چندساله با عمو کوچیکم قهریم فقط بابام درازتباطه باهاش معتاده دوتا بچه کوچیک داره بعد ۸سال این سری مارو دعوت کردن تولد دخترشون باهامون حرف زدن مام حرف زدیم ینی مامانم اینا بعد نمیخواستیم بریم اما خیلی زن عموم اصرار کرد دیگ رفتیم خلاصه آشتی کردیم الان خونه ی مامان بزرگم جمعیم خلاصه عموم اصلا با من میونه خوبی نداشت محلم نمیذاشت این سری خوب بود بعد مامانم خوابید زنای جمع گفتن مردا برید ما بخوابیم توجه نکردن بابام پا شد گفت پاشید بریم اون یکی اناق عموم داد زد چون زنت خوابیده مارو بیرون میکنی اذیت نشه فلان بعد رفتن جن دیقه بعد من و زن عموم پیش مردا بودیم حرفش پیش اومد دوباره من گفتم نه زنا میخواستن برید شما که بابام اونجوری گف گف نه بابات اصلا بی غیریته عوضیه من به زنم یه کلمه بگم میگه چشم فلان یخورده نگاش کردم هیچی نگفتم اما انقدررر ناراحتم میخواستم بگم اشتباه بابای منه که تورو ادم حسابت میکنه اصلا عوضی و بی غیرتم تویی که بچه هات محتاج بقیه ان ن پدر من که تا این سنش زحمت کشیده بچه هاش همیشه سرشون بلند پیش مردم اما دخترش بود دلم نیومد خیلی دوستش دارم اعصابم خورددددده اما چیزیم میگفتم داداشم احمقم میخواس بگه چیزی نگو فلان از بس اسکلن میگفتن شوخی میکنه بنظرتون فردا چیزی گف برینم بهش؟