شوهرم قرار بود امروز مامانشو ببره یکی از شهرای اطراف سر خاک یکی از اقوام
وفت ناهار درست کن و تا اون موقع برمیگیردیم
هنوز که هنوزه برنگشتن
منم با بچه ی هشت ماهه ی سرما خورده براشون ناهار درست کردم ، ساعت دو بهش زنگ زدم گفت ناهار درست کن شاید یه کم دیرتر برسیم ولی میاییم.
خودم ساعت ۴ ناهار خوردم، پدرشوهرم که تو همین ساختمونه گفت اونا ناهارشونو خوردن
بچه ام از صبح اینقدر گریه کرده که تمام استخوانام درد میکنه، دیگه داشتم خودمو میزدم
فقط یه بار شیر خورده
فرنی درست کردم نخورد، تخم مرغ آب پز کردم نخورد
شیشه که اصلا نمیگیره
همه دارن تعطیلات و خوش گذرونی میکنن و من دارم عذاب میکشم
آخه حرصم از ناهار درست کردنه، میخواستم ببینم اگه نمیان برای خودم از بیرون غذا سفارش بدم، با چه بدبختی غذا درست کردم، بچه یه سره جیغ زده و گریه کرده.
همشم آبریزش داره
از تعطیلات عید متنفرم چون اینا همش درحال عیددیدنی هستن، ماشالا یه لشگر هستن و فامیلاشون انتها ندارن