دوستان حالا که همه داستان های زنذگیشون رو گذاشتن گفتم من هم یه داستان زندگی تعریف کنم ...ما تو فامیلمون یه دختر عمه هست که از بچکی خونواده اون عمه من گفتم سحر عروس ما هست یعنی یه جورایی شیرینی خورده هم حساب میشدن تمام مهمونی ها این ها با هم بودن چند روز تو هفته خونه همدیگه بودن سحر هم عاشق میثم بود هر کاری میکرد میثم رو در جریان میزاشن واگه خواستگاری تماس میگرفت ردش میگردن بخاطر میثم ..خلاصه اینکه یه دورانی تو فامیل همه جا محفل دلدادگی میثم و سحر بود اما برا عقد میثم اقدام نمیکرد و همش میگقتوچند وقت دیگه و چند وقت دیگه هم میگف چند وقت دیگه .سحرسهم از اونجایی که عاشق میثم بود درسش رو رها کرده بود وچون اقا میثم داستان از بیرون رفتن دختر خوشش نمیاوند و سخر هم منتظر اقدام اونا براذخواستگاری رسمی بودن ...که یه روز عمه که مادر میثم بشه چند روز رفتن مسافرت و بعد چند روز از مسافرت اومدن و تماس گرفت خونه ما گفت ما رفته بودیم تهران و الان زا عروسمون اومدیم مامانم گفت عروس منظوزت چیه گفتن زن میثم ...نگو که اینا بعد چند سال که دختر عمه من رو سر کار گذاشتن و نه گذاشتن بچگی کنه نه درس بخونه نه خواستکار براش بیاد رفاه بودن دختر غریبه رو عقد کرده بودن اونم یواشکی ...و به مامانم گفت که شما ژنگ بزن این رو بهشون بگو ...اون شب رو یادم نمیره مامانم که تماس گرفت خونه عمه ام و گفت میثم زن گرفته و زنش هم الان خونشونه ...هیچ کس باور نشده بود و عمه ام و شوهر عمه ام ساعت ده شب میرن اونجا و میبینند که بله چند سال سر کار بودن اینا چند سال سر کار بود....خیلی ناراحت کنند بود توفامیل همه میکفتن سحر حتما ایرادی داشته یا کاری کرده که اینا این بلا رو سرش در اوردن سحر هم شکست عشقی خورده بود و همش گریه میکرد