واقعا آدمی چیز عجیبیه ...
سنمم زیاد نیست که بخوام بابت این مسئله خجالت بکشم اما دو روزه برگشتم شهرمون ،هر کسی رو اسمشو میارم و هم سنم بوده و میپرسم از مامانم که چی کار میکنن ،چه پسر چه دختر یا ازدواج کردن یا در شرف ازدواجن ...
بعد من از یکی خوشم اومده ازم کوچیکتره ،از اون طرفم هر کی ازم خوشش میاد ازم باز کوچیکتره 😭😂هیچ غلطیم نکردم با این سنم ...
بگذریم ،همه کلی تزریق و ...،بعد من ساده و معمولی 😂حتی زحمت نکشیدم یه تینتی ،ریملی با خودم بیارم 😐با یه چمدون پر از کتاب اومدم 😂
دلم میخواد برگردم تهران ...
اصلا خوشم از این هوا و این جو نمیاد ...اگه دلم برای داداشم و مامان و بابام تنگ نشده بود عمرا پامو تو این خراب شده میذاشتم 😂
با اینکه پر از خاطرات خوب و بده تهران برام ولی عمیقا دلم برای اونجا داره پر میزنه ...
من واقعا عاشق محیط آکادمیکم ...درس عبرتی شد برام که فقط ز گهواره تا گور دانش بجوی باشم دیگه ...
نمیدونم چه بلایی سرم اومده ولی هر چیزی که یه روز خوشم میومد ازش کاملا از چشمم رفته ...حتی تمایلی به ارتباط با آدما ندارم ،حداقل با آدمهای زندگی قبلم ...ولی به طرز عجیبی با همه ی تفاوتا با خانواده ام آرومم برعکس قبلا ...حتی مامانمم میگه چقدر عوض شدی ...