دیشب عروسیمون بود
بعد من یه جا تنها رو صندلی نشسته بودم
یه پسر بچه از فاصله نسبتا دور هی کنارم راه میرفت
بعد اومد در گوشم گفت میدونستی من نگهبان عروسم ؟
مراقبم کسی اذیتت نکنه
گفتم کی بهت گفته ؟گفت خودم فک کردم نگهبان لازم داری 😂
بعدش اومد یه صدف خوشگل رنگی رنگی گذاشت تو دستم
گفت من اینو از تو دریا پیدا کردم خیلی دوسش دارم آوردمش بدم به تو چون عروس خوبی هستی 😂
بعد من دیگه رفتم وسط رقصیدم اومدم نشستم دوباره کنارم راه میرفت
بهش گفتم میای یکم با هم حرف بزنیم حوصلم سر رفته گفت تا الان وسط قر میدادی که حالت خوب بود 😏😂
بعد هر از گاهی عین موشک میرفت تا اخر تالار
میومد میگفت یکی میخواسته اذیتت کنه رفتم انداختمش زندان
آخر سرم بهم گفت هم دسته گلت قشنگه هم خودت
انقد بانمک بود
بعدا از مادر شوهرم پرسیدم فهمیدم سهند بوده اسمش شیش سالش بوده 🥹
یه جا هم مادر شوهرم به بچه ها شاباش میداد
چند تا ده تومنی گرفته بود
آورد داد به من گفت بیا اینا برا تو