با شوهرم رفته بودیم خونه مادرم اینا پدرم داشت شیرینی میخورد مادرم بهش گفت شام خوردی فشارت میره بالا( کلا مادرم همش به خوردنش گیر میده و همش نگاه میکنه) بابام برگشت گفت مگه نون تو رو میخورم تو همش چشمت به لقمه های منه هیچی دیگه دعوا شد صدبار گفتم مادر من بهش گیر نده به جهنم فشارش میره بالا میبینی ناراحت میشه نگو دیگه آبرومو جلوی شوهرم بردن حالم بهم میخوره برم خونه مادرم همش در حال غر زدن و حرص کشیدنه دیروز میگه خواهرت چرا به شوهرش و مادرشوهرش این همه داره خدمت میکنه اونا چیکار کردن مگه بهش میگم آخه مادر من به ما چه خواهرم خودش میدونه بالغه عقلم داره بزار خودش تصمیم بگیره دریاره زندگیش میگه نه چرا دختر بزرگ کردم این همه غمشو خوردم رفته چسبیده به اونا به خدا دیوونم کردن خانوادم خانواده انقدر سمی آخه😭😭😭😭