پسر خواهرشوهرم کوچیک که بود همه رو اذیت میکرد
یعنی کار از اذیت گذشته بود، هیچ بچه ای از دستش در نمیرفت، یا در حد مرگ گلوشون رو فشار میداد یا نیشگون میگرفت یا موهاشونو میکند،یه چیز وحشتناکی بود.کل فامیلای شوهرش سر همین مسئله باهاش قطع رابطه کرده بودن
همه میگفتن این بچه اختلال داره، رفتارش طبیعی نیست ولی قبول نمیکردن
یکی از قربانیهاش هم دختر من بود که به شدت هم آروم بود یعنی جگرم خون شده بود واسه دخترم
تا اینکه یه روز که اومدم خونه دیدم دست دخترم از بالا تا پایین کبوده
زنگ زدم به خواهر شوهرم باهاش حرف زدم گفتم حقیقتش دیگه نمیتونم بیام تو جمع هاتون، ولی خواهرانه بهت میگم اگر الآن درمانش نکنی فردا دودش تو چشم خودت میره
گفت به شوهرم میگم قبول نمیکنه
تا اینکه بعد از سه چهار ماه بچه به طور عجیبی گوشه گیر و آروم شد
فکر میکنم برد دکتر و بهش دارو داد
با کتک هایی که به خاطر ناسازگاریش میخورد اگر ادامه پیدا میکرد به شدت آسیب میدید